۱۳۹۱ شهریور ۱۸, شنبه

بنفش

کوههای سفید
با تمام عظمتشون
مثل کاغذ
میسوختن

مهتاب سرخ شده بود

۱۳۹۱ شهریور ۱۳, دوشنبه

خواب اجباری

هرکاری کردم نتونستم بیدار بشم
نمیتونستم خودمو از خواب بپرونم

پلکامو بخیه میزدن
سوزن U شکلشو یادمه که پلکامو به هم میدوخت
انگشتهای خونیشونو که تیکه های نخ بخیه 
پوست پلکها
و مژه های من روشون بودن

جلوم یه ساعت عقربه ای بزرگ بود، سه چهار برابر من
یه نرده چوبی پوسیده جلوش بود 
یه کلاغ روی نرده نشسته بود
خودمو از پشت میدیدم که رو به ساعت ایستادم و سرمو کردم بالا به سمتش

عقربه هاش بدون هیچ نظمی حرکت میکردن
جلو میرفتن و برمیگشتن عقب
میپریدن
خیلی سریع

باد بود و با خودش خاکستر آورده بود