۱۳۹۱ مرداد ۷, شنبه

خواب رفتگی و خاکستر

روی میز دراز به دراز خوابوندنم
زیر نور سفید
تنم تکون نمیخورد
سمت راست بدنم خواب رفته بود
گوشام سوت میکشیدن
دیدم پر از نویز بود

...

با کناره ی خنجر از سمت راست بدنم خاکستر برمیداشت
میریخت توی اسپنددان
دور میز میچرخید

۱۳۹۱ مرداد ۵, پنجشنبه

تخت آتیش گرفت

بدون اینکه شعله ها پرده ی پنجره ی تراس رو طعمه کنن
قالیچه ی کف اتاق سالم و بی تفاوت سر جاش دراز کشیده بود

دوباره صدام درنمیومد، دوباره نمیتونستم تکون بخورم. از بیرون هم انگار هیچی دیده نمیشد. فقط من بودم که شعله ها رو میدیدم. یا کسی نمیدیدشون، یا برای کسی اهمیت نداشت.

بوی گوشت خودمو حس میکردم که میسوخت تا سیاه میشد
از تنم دود بلند میشد
دود خاکستری و کدر و سنگینی که به زور حرکت میکرد

خورشید و ماه سر آسمون دعواشون شده بود، هر دوشون تو آسمون بودن
نمیشد تشخیص داد که آسمون تاریکه یا روشن
رنگش شده بود نارنجی
نارنجی خیلی کدر
چرک

هرچی میسوختم تموم نمیشد
تموم نمیشدم

۱۳۹۱ مرداد ۳, سه‌شنبه

سه

...

از ناکجای کاهگلی اومدم بیرون
از پل دور شدم
خودمو از زیر خاکستر و نویز کشیدم بیرون

با چه شوقی غلطیدم تا ببوسمت
 
هنوز غلطیدنم تموم نشده بود که یادم اومد کنارم خالیه

 

۱۳۹۱ مرداد ۲, دوشنبه

دو

...
توی یه شهر غریب حیرون پرسه میزدم
گم تو کوچه پس کوچه های باریکش، سرگردون بین دیوارهای کاهگلی و خاک رسی

رفتم سمت جمعیتی که دور چاه اصلی شهر جمع شده بودن
دو سه نفری گرفتنم 
کت بسته از لای هیاهو بردنم جلوی جمعیت
 کنار چاه
دست و پا زدم و تقلا کردم
بچمو دیدم
اون هم اونجا بود، بیخیال و خالی از حیات
جون کندم که خودمو خلاص کنم، داشتن بچمو میکشتن

بچه ی بدبخت کوچیکتر از اونی بود که بفهمه چه بلایی داره سرش میاد
چند ماهش بیشتر نبود
بی قراری میکرد ...

کنار چاه زور میزدم و تقلا میکردم، داد میزدم
صدام با خون میرقصید و از گلوم میپاشید بیرون
میخواستم بچمو نجات بدم
اون فقط نگاه میکرد، فرقی براش نداشت

بچه رو کوبیدن زمین
سرش رو کنار چاه میکوبیدن زمین
بدبخت بلند میشد و دوباره سرش میخورد زمین
دوباره
دوباره
...
 
ذهنم پر بود از پژواک صدای متلاشی شدن جمجمه
لاشه ی بدبختو نمیدونم چیکار کردن 
هیچی نمیفهمیدم، هیچی نمیدونستم

اون خیلی راحت رفت، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده

آشفته و سرگردون تو کوچه ها پرسه میزدم
بین دیوارهای کاهگلی و خاک رسی

...

۱۳۹۱ مرداد ۱, یکشنبه

یک

وسط جنگ بود
جنگ داخل شهر
...
زیر یا توی یه چیزی شبیه پل بودم، همراه چند نفر دیگه، انگشت شمار، مشغول جنگ و گریز
اون با یه سری دیگه همون نزدیکیها بود
...
میون بوی باروت و خون، زیر خاکستر گمش کردم
نیست شد یهو، تو فاصله ی یه سر چرخوندن، با همه اونایی که باهاشون بود
...
حل شدم، گم شدم تو سراسیمگی فریاد و انفجار و نفیر
زیر وزن شرایط گیر کردم
...
دیدمش
کس دیگه ای نمونده بود، فقط من و خودم
همراه همراهاش رفت
صداش کردم، فایده نداشت
طوری براش بی اهمیت بود که انگار توی یه دنیای موازیِ، صرفا اینجا حضور فیزیکی داره
رفت
...
موندم وسط لاشه های رو هم افتاده، گم تو هزارتوی باروت و خون، کر از فریاد و زجه
...

۱۳۹۱ تیر ۳۱, شنبه

خونابه

مهره های ستون فقراتم متورم شدن. مثل قلوه سنگ از پشتم زدن بیرون. از بالای گردن تا پایین کمر، همشون زخم شدن. شبیه یه سری دونه ی قهوه ی سوخته ی درشت. روشون خون دلمه بسته. میسوزن. با هر بار دراز شدن و نشستن سوزششون تا وسط مغزمو ذوب میکنه.
خون لخته شده ساییده میشه، رد زرد چرک خونابه همه جا دنبالمه.
...
لای کاشیهای آبی حموم، میون نور سفید و صدای هواکش، سوزشهایی هست که پلکهارو به پرسهای چند تنی تبدیل میکنه.
وقتی خونابه و آب و عرق با هم عشقبازی میکنن.

۱۳۹۱ تیر ۲۷, سه‌شنبه

اینبار هیچ جایی تو برگشتت ندارم
همینطور بین آدمایی که قراره سورپرایز بشن

تویی که شدی اون
منی که نمیدونم چی شده

۱۳۹۱ تیر ۲۶, دوشنبه

خاکستر

خاک و خاکستر
در رگهایم
میتپند . .

...
وقتی چیزی را از آدم میبرند
آدم اسیر میشود.

۱۳۹۱ تیر ۲۴, شنبه

زرد

ازش پرسیدم مرگ چه رنگیه؟
چشماشو بست
...
بعد دو ثانیه گفت سیاه
با بخارهای خاکستری و سفید
با گویهای عظیم، مخلوطی از قهوه ای، زرد و طلایی

۱۳۹۱ تیر ۲۳, جمعه

چشمها

چقدر جام سریع پر شد، مثنکه اصلن چیز خاصی نبوده
بیشتر شبیه یه چاله، تا جای من 
...
چه زود کلمه های آشنا جاشونو دادن به کلمه های غریبه؛ مثل چشمها
...
چه راحت زیر عکسی که من ازش گرفته بودم، شعر یه آدم دیگه جاخوش کرد.