۱۳۹۱ دی ۱, جمعه

حالاست
با مهره های پشتم
نی لبک بنوازم

۱۳۹۱ آذر ۳۰, پنجشنبه

چندتامون جمع شده بودیم دور آتیش
هرکی باید تصمیم میگرفت که ادامه میده یا نه
...
همه جا با نایت ویژن روشن بود
یه جای خیلی دور بودیم
دور تو اعماقِ بودن
جوابی که خودم دادم رو یادم نمیاد 
وسط یه دشت
به پهنای بوهای آشنایی که دورم جمع بودند

۱۳۹۱ شهریور ۱۸, شنبه

بنفش

کوههای سفید
با تمام عظمتشون
مثل کاغذ
میسوختن

مهتاب سرخ شده بود

۱۳۹۱ شهریور ۱۳, دوشنبه

خواب اجباری

هرکاری کردم نتونستم بیدار بشم
نمیتونستم خودمو از خواب بپرونم

پلکامو بخیه میزدن
سوزن U شکلشو یادمه که پلکامو به هم میدوخت
انگشتهای خونیشونو که تیکه های نخ بخیه 
پوست پلکها
و مژه های من روشون بودن

جلوم یه ساعت عقربه ای بزرگ بود، سه چهار برابر من
یه نرده چوبی پوسیده جلوش بود 
یه کلاغ روی نرده نشسته بود
خودمو از پشت میدیدم که رو به ساعت ایستادم و سرمو کردم بالا به سمتش

عقربه هاش بدون هیچ نظمی حرکت میکردن
جلو میرفتن و برمیگشتن عقب
میپریدن
خیلی سریع

باد بود و با خودش خاکستر آورده بود

۱۳۹۱ شهریور ۸, چهارشنبه

دود آبی که جلوی باد کولر تو خودش میپیچه یاد خودم میفتم

۱۳۹۱ مرداد ۲۵, چهارشنبه

اسیر

بعضی وقتا نباید رات میدادم، بعضی جاها نباید میومدی.
فقط و فقط برای خودت، برای اینکه اسیر نشی.
اگه میومدی دیگه نمیتونستی برگردی، یا اگه میرفتی با زحمت و زخم میرفتی.

نذاشتم بیای که اسیر نشی
آدم یه جا گیر کنه اسیر میشه

۱۳۹۱ مرداد ۲۴, سه‌شنبه

سوخت

نشسته بودم پای آتیش

دور و برم سیاهی محض بود 
باد خنکی میومد
صدای تکون خوردن شاخ و برگ درختهارو میشنیدم
اما هیچی نمیدیدم

آتیش باید روشن میموند

چوب میریختم تو آتیش
اون تو چوبها تبدیل به چیزای دیگه میشدن
عوض میشدن
اون چیزی که بودن میشدن و میسوختن

دختربچه های سفیدپوش
عروسکهاشون
موی پیرزنها
عکسهای قدیمی
عروسکهای وودو
خودم
دیواره های عظیم پیکرتراشی شده
پترا
دیوهای جهنم
ساختمونهای جهنم
همه رو من داشتم میسوزوندم

همشون سیاه
قرمز
سفید میشدن 
و با باد 
تبدیل به برف

۱۳۹۱ مرداد ۲۲, یکشنبه

انجیر

وسط ناکجاآباد به هوش اومدم
دور و برم پر بود از سنگهای آبی خاکستری خورد شده
میون یه سنگلاخ که تا بینهایت ادامه داشت زمین گیر شده بودم 
بدون حرکت
بارون میومد

سنگهای تیره ی آبی خاکستری خیس و صیقلی شده بودن و لبه هاشون به راحتی تنمو پاره میکرد

یه سری آدم نقشه به دست اومدن بالاسرم
سر تا پاشونو پانچوی نایلونی سیاه پوشونده بود
صورتاشون زیر یه باند چرک پوسیده مخفی بود

از روی نقشه شروع کردن به چیدن سنگها رو بدنم

تمام مدتی که اینا داشتن سنگها رو میچیدن و جابجا میکردن یه جفت چشم، معلق میون زمین و آسمون داشتن نگام میکردن
پلک نمیزدن
آشنا بودن
مردمکشون تنگ بود
چشای اون بودن

سنگها رو چیدن و رفتن 

...

با زحمت تونستم دستمو تکون بدم
از لای سنگها دست تیکه پارمو بردم بیرون

یه چیزی تو تنم شروع کرد به حرکت
از لای دنده هام رفت سمت شونم
از بازو و آرنج و مچ رد شد و رسید به کف دستم
پخش شد تو انگشتام
رسید به سر انگشتام
سر انگشتام سوخت و باز شد

دوتا حفره ی بزرگ معلق میون زمین و آسمون باز شده بود

از سر انگشتام انجیر رویید

۱۳۹۱ مرداد ۷, شنبه

خواب رفتگی و خاکستر

روی میز دراز به دراز خوابوندنم
زیر نور سفید
تنم تکون نمیخورد
سمت راست بدنم خواب رفته بود
گوشام سوت میکشیدن
دیدم پر از نویز بود

...

با کناره ی خنجر از سمت راست بدنم خاکستر برمیداشت
میریخت توی اسپنددان
دور میز میچرخید

۱۳۹۱ مرداد ۵, پنجشنبه

تخت آتیش گرفت

بدون اینکه شعله ها پرده ی پنجره ی تراس رو طعمه کنن
قالیچه ی کف اتاق سالم و بی تفاوت سر جاش دراز کشیده بود

دوباره صدام درنمیومد، دوباره نمیتونستم تکون بخورم. از بیرون هم انگار هیچی دیده نمیشد. فقط من بودم که شعله ها رو میدیدم. یا کسی نمیدیدشون، یا برای کسی اهمیت نداشت.

بوی گوشت خودمو حس میکردم که میسوخت تا سیاه میشد
از تنم دود بلند میشد
دود خاکستری و کدر و سنگینی که به زور حرکت میکرد

خورشید و ماه سر آسمون دعواشون شده بود، هر دوشون تو آسمون بودن
نمیشد تشخیص داد که آسمون تاریکه یا روشن
رنگش شده بود نارنجی
نارنجی خیلی کدر
چرک

هرچی میسوختم تموم نمیشد
تموم نمیشدم

۱۳۹۱ مرداد ۳, سه‌شنبه

سه

...

از ناکجای کاهگلی اومدم بیرون
از پل دور شدم
خودمو از زیر خاکستر و نویز کشیدم بیرون

با چه شوقی غلطیدم تا ببوسمت
 
هنوز غلطیدنم تموم نشده بود که یادم اومد کنارم خالیه

 

۱۳۹۱ مرداد ۲, دوشنبه

دو

...
توی یه شهر غریب حیرون پرسه میزدم
گم تو کوچه پس کوچه های باریکش، سرگردون بین دیوارهای کاهگلی و خاک رسی

رفتم سمت جمعیتی که دور چاه اصلی شهر جمع شده بودن
دو سه نفری گرفتنم 
کت بسته از لای هیاهو بردنم جلوی جمعیت
 کنار چاه
دست و پا زدم و تقلا کردم
بچمو دیدم
اون هم اونجا بود، بیخیال و خالی از حیات
جون کندم که خودمو خلاص کنم، داشتن بچمو میکشتن

بچه ی بدبخت کوچیکتر از اونی بود که بفهمه چه بلایی داره سرش میاد
چند ماهش بیشتر نبود
بی قراری میکرد ...

کنار چاه زور میزدم و تقلا میکردم، داد میزدم
صدام با خون میرقصید و از گلوم میپاشید بیرون
میخواستم بچمو نجات بدم
اون فقط نگاه میکرد، فرقی براش نداشت

بچه رو کوبیدن زمین
سرش رو کنار چاه میکوبیدن زمین
بدبخت بلند میشد و دوباره سرش میخورد زمین
دوباره
دوباره
...
 
ذهنم پر بود از پژواک صدای متلاشی شدن جمجمه
لاشه ی بدبختو نمیدونم چیکار کردن 
هیچی نمیفهمیدم، هیچی نمیدونستم

اون خیلی راحت رفت، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده

آشفته و سرگردون تو کوچه ها پرسه میزدم
بین دیوارهای کاهگلی و خاک رسی

...

۱۳۹۱ مرداد ۱, یکشنبه

یک

وسط جنگ بود
جنگ داخل شهر
...
زیر یا توی یه چیزی شبیه پل بودم، همراه چند نفر دیگه، انگشت شمار، مشغول جنگ و گریز
اون با یه سری دیگه همون نزدیکیها بود
...
میون بوی باروت و خون، زیر خاکستر گمش کردم
نیست شد یهو، تو فاصله ی یه سر چرخوندن، با همه اونایی که باهاشون بود
...
حل شدم، گم شدم تو سراسیمگی فریاد و انفجار و نفیر
زیر وزن شرایط گیر کردم
...
دیدمش
کس دیگه ای نمونده بود، فقط من و خودم
همراه همراهاش رفت
صداش کردم، فایده نداشت
طوری براش بی اهمیت بود که انگار توی یه دنیای موازیِ، صرفا اینجا حضور فیزیکی داره
رفت
...
موندم وسط لاشه های رو هم افتاده، گم تو هزارتوی باروت و خون، کر از فریاد و زجه
...

۱۳۹۱ تیر ۳۱, شنبه

خونابه

مهره های ستون فقراتم متورم شدن. مثل قلوه سنگ از پشتم زدن بیرون. از بالای گردن تا پایین کمر، همشون زخم شدن. شبیه یه سری دونه ی قهوه ی سوخته ی درشت. روشون خون دلمه بسته. میسوزن. با هر بار دراز شدن و نشستن سوزششون تا وسط مغزمو ذوب میکنه.
خون لخته شده ساییده میشه، رد زرد چرک خونابه همه جا دنبالمه.
...
لای کاشیهای آبی حموم، میون نور سفید و صدای هواکش، سوزشهایی هست که پلکهارو به پرسهای چند تنی تبدیل میکنه.
وقتی خونابه و آب و عرق با هم عشقبازی میکنن.

۱۳۹۱ تیر ۲۷, سه‌شنبه

اینبار هیچ جایی تو برگشتت ندارم
همینطور بین آدمایی که قراره سورپرایز بشن

تویی که شدی اون
منی که نمیدونم چی شده

۱۳۹۱ تیر ۲۶, دوشنبه

خاکستر

خاک و خاکستر
در رگهایم
میتپند . .

...
وقتی چیزی را از آدم میبرند
آدم اسیر میشود.

۱۳۹۱ تیر ۲۴, شنبه

زرد

ازش پرسیدم مرگ چه رنگیه؟
چشماشو بست
...
بعد دو ثانیه گفت سیاه
با بخارهای خاکستری و سفید
با گویهای عظیم، مخلوطی از قهوه ای، زرد و طلایی

۱۳۹۱ تیر ۲۳, جمعه

چشمها

چقدر جام سریع پر شد، مثنکه اصلن چیز خاصی نبوده
بیشتر شبیه یه چاله، تا جای من 
...
چه زود کلمه های آشنا جاشونو دادن به کلمه های غریبه؛ مثل چشمها
...
چه راحت زیر عکسی که من ازش گرفته بودم، شعر یه آدم دیگه جاخوش کرد.