۱۳۹۱ مرداد ۵, پنجشنبه

تخت آتیش گرفت

بدون اینکه شعله ها پرده ی پنجره ی تراس رو طعمه کنن
قالیچه ی کف اتاق سالم و بی تفاوت سر جاش دراز کشیده بود

دوباره صدام درنمیومد، دوباره نمیتونستم تکون بخورم. از بیرون هم انگار هیچی دیده نمیشد. فقط من بودم که شعله ها رو میدیدم. یا کسی نمیدیدشون، یا برای کسی اهمیت نداشت.

بوی گوشت خودمو حس میکردم که میسوخت تا سیاه میشد
از تنم دود بلند میشد
دود خاکستری و کدر و سنگینی که به زور حرکت میکرد

خورشید و ماه سر آسمون دعواشون شده بود، هر دوشون تو آسمون بودن
نمیشد تشخیص داد که آسمون تاریکه یا روشن
رنگش شده بود نارنجی
نارنجی خیلی کدر
چرک

هرچی میسوختم تموم نمیشد
تموم نمیشدم

هیچ نظری موجود نیست: