۱۳۹۱ مرداد ۲۲, یکشنبه

انجیر

وسط ناکجاآباد به هوش اومدم
دور و برم پر بود از سنگهای آبی خاکستری خورد شده
میون یه سنگلاخ که تا بینهایت ادامه داشت زمین گیر شده بودم 
بدون حرکت
بارون میومد

سنگهای تیره ی آبی خاکستری خیس و صیقلی شده بودن و لبه هاشون به راحتی تنمو پاره میکرد

یه سری آدم نقشه به دست اومدن بالاسرم
سر تا پاشونو پانچوی نایلونی سیاه پوشونده بود
صورتاشون زیر یه باند چرک پوسیده مخفی بود

از روی نقشه شروع کردن به چیدن سنگها رو بدنم

تمام مدتی که اینا داشتن سنگها رو میچیدن و جابجا میکردن یه جفت چشم، معلق میون زمین و آسمون داشتن نگام میکردن
پلک نمیزدن
آشنا بودن
مردمکشون تنگ بود
چشای اون بودن

سنگها رو چیدن و رفتن 

...

با زحمت تونستم دستمو تکون بدم
از لای سنگها دست تیکه پارمو بردم بیرون

یه چیزی تو تنم شروع کرد به حرکت
از لای دنده هام رفت سمت شونم
از بازو و آرنج و مچ رد شد و رسید به کف دستم
پخش شد تو انگشتام
رسید به سر انگشتام
سر انگشتام سوخت و باز شد

دوتا حفره ی بزرگ معلق میون زمین و آسمون باز شده بود

از سر انگشتام انجیر رویید

هیچ نظری موجود نیست: