۱۳۹۱ مرداد ۱, یکشنبه

یک

وسط جنگ بود
جنگ داخل شهر
...
زیر یا توی یه چیزی شبیه پل بودم، همراه چند نفر دیگه، انگشت شمار، مشغول جنگ و گریز
اون با یه سری دیگه همون نزدیکیها بود
...
میون بوی باروت و خون، زیر خاکستر گمش کردم
نیست شد یهو، تو فاصله ی یه سر چرخوندن، با همه اونایی که باهاشون بود
...
حل شدم، گم شدم تو سراسیمگی فریاد و انفجار و نفیر
زیر وزن شرایط گیر کردم
...
دیدمش
کس دیگه ای نمونده بود، فقط من و خودم
همراه همراهاش رفت
صداش کردم، فایده نداشت
طوری براش بی اهمیت بود که انگار توی یه دنیای موازیِ، صرفا اینجا حضور فیزیکی داره
رفت
...
موندم وسط لاشه های رو هم افتاده، گم تو هزارتوی باروت و خون، کر از فریاد و زجه
...

هیچ نظری موجود نیست: