۱۳۹۱ مرداد ۲, دوشنبه

دو

...
توی یه شهر غریب حیرون پرسه میزدم
گم تو کوچه پس کوچه های باریکش، سرگردون بین دیوارهای کاهگلی و خاک رسی

رفتم سمت جمعیتی که دور چاه اصلی شهر جمع شده بودن
دو سه نفری گرفتنم 
کت بسته از لای هیاهو بردنم جلوی جمعیت
 کنار چاه
دست و پا زدم و تقلا کردم
بچمو دیدم
اون هم اونجا بود، بیخیال و خالی از حیات
جون کندم که خودمو خلاص کنم، داشتن بچمو میکشتن

بچه ی بدبخت کوچیکتر از اونی بود که بفهمه چه بلایی داره سرش میاد
چند ماهش بیشتر نبود
بی قراری میکرد ...

کنار چاه زور میزدم و تقلا میکردم، داد میزدم
صدام با خون میرقصید و از گلوم میپاشید بیرون
میخواستم بچمو نجات بدم
اون فقط نگاه میکرد، فرقی براش نداشت

بچه رو کوبیدن زمین
سرش رو کنار چاه میکوبیدن زمین
بدبخت بلند میشد و دوباره سرش میخورد زمین
دوباره
دوباره
...
 
ذهنم پر بود از پژواک صدای متلاشی شدن جمجمه
لاشه ی بدبختو نمیدونم چیکار کردن 
هیچی نمیفهمیدم، هیچی نمیدونستم

اون خیلی راحت رفت، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده

آشفته و سرگردون تو کوچه ها پرسه میزدم
بین دیوارهای کاهگلی و خاک رسی

...

هیچ نظری موجود نیست: